http://www.yekbux.com/includes/img/stat/?e=886263834
عاشقانه
فرض کنید زندگی همچون یک بازیست. قاعده این بازی چنین است که باید پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک است و بقیه آنها شیشهای هستند.
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی روی زمین، دوباره نوسان میکند و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند. آن چهار توپ شیشهای عبارتند از خانواده،
سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد؛ ولی دوستی که از دست رفت دیگر برنمیگردد، خانوادهای که از
هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد. حکایت حامل این پیام است که ما قرار است حتما کار کنیم چون بیکاری مساویست با بیماری ولی چقدر و چطور؟چرا
برقراری تعادل بین کار و زندگی در بسیاری از مواقع دشوار است و گاهی شاهد هستیم افرادی که در شغل خود موفق و برجسته هستند، در زندگی آنطور که باید موفق نیستند و به عکس! از جمله مهارتهای لازم برای
یک شخص همان توانایی بازیکردن و یا بهتر بگویم استفاده از توپهای در اختیار است که این از ویژگیهای افرادیست که دارای هوش اجتماعی (EQ) بالایی هستند. این افراد مهارت بارز مدیریت بر خود را در خود پرورش
دادهاند تا بتوانند در شرایط متفاوت رفتارهای مقتضی داشته باشند و چون ویژگی خودکنترلی در آنان درخشان است، به تدریج قدرت کاریزماتیک در آنان پرورش مییابد؛ یعنی همچون رهبری که میتواند همه ابعاد زندگی و
کار را هدایت، مدیریت و رهبری کند.
چگونه شنونده خوبی باشیم؟مدیران عمدتا شنونده خوبی هستند. اگر میخواهیم دوست داشته شویم باید گوش باشیم. آیا شما کسانی را که زیاد صحبت میکنند بیشتر دوست دارید یا کسانی را که صبورانه به حرفهای
شما گوش میدهند؟با یادگیری و به کارگیری همین مهارت میتوانیم درصد زیادی از مسائلمان را حل کنیم. به طور طبیعی کسی که شنونده خوبیست به تدریج آستانه تحملش بالا میرود و میتواند خشم خود را مدیریت
کند و زمانی که خشم کنترل شود، میزان اشتباهات کاهش مییابد و به تبع آن فرد میتواند با تعادل روحی بهتری تصمیم بگیرد و شک نکنیم که ما هر جایی که ایستادهایم، نتیجه تصمیمات کوچکیست که در گذشته
گرفتهایم، چه درست و چه نادرست؛ و بدون تردید تصمیمات درست در زمانهایی اتخاذ شدهاند که ما بر خویشتن مدیریت داشتهایم، پس برای برقراری تعادل بین کار و زندگی اصلا لازم نیست که بگوییم یا کار یا زندگی… اگر
بتوانیم در رفتار خود تعادل برقرار کنیم آنگاه میتوانیم ادعا کنیم هم کار و هم زندگی، چون هر کدام بدون دیگری انسان را به پوچی و سرخوردگی سوق میدهد. بهتر است از امروز به جای پرداختن به افرادی که فقط در کار
یا فقط در زندگی موفق هستند، دنبال الگوهایی بگردیم که هم در کار موفق هستند و هم در زندگی. با مطالعه و تحلیل چنین الگوهای موفقی به این نتیجه میرسیم که این افراد به سادگی ولی با دقت میدانند که چه
اموری را در خانه و محل کار به دیگران واگذار کنند که تفویض امور موجب مشارکت همکاران در محل کار و افراد خانواده در خانه میشود و این تفویض یعنی اعتماد همراه با خرد جمعی و مشورت و اظهار نظر و به قولی ابراز
وجود میآورد. یعنی دیدن و دخیلکردن دیگران، یعنی حمایت دیگران را داشتن، تعامل با دیگران، ارتباط موثر با دیگران و در نتیجه هم کار و هم زندگی را داشتن و این همان هنرنمایی با پنج توپ است که ما میتوانیم با به
کارگیری اصول علمی مدیریت، یک انسان خاص و اثرگذار باشیم و مجبور نباشیم بگوییم یا کار یا زندگی بلکه مقتدرانه و با افتخار بگوییم کار با زندگی. داستان میخهای روی دیوارپسر بچهای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش
جعبهای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی میشود یک میخ به دیوار بکوبد. روز اول پسر بچه تعداد زیادی میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد، همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد
میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که مهارکردن عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها به دیوار است. او این نکته را به پدرش گفت و پدرش هم پیشنهاد کرد که از این به بعد هر روز که میتواند عصبانیتش را
کنترل کند یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم تو کار خوبی
انجام دادی. اما به سوراخهای روی دیوار نگاه کن. دیوار دیگر هرگز مثل گذشتهاش نمیشود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهای بدی میزنی، آن حرفها همچنین آثاری به جای میگذارند. تو میتوانی چاقویی در دل
انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد. آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناک است.
نوشتن دیدگاه